محل تبلیغات شما

داشت چوپان فقیری یک سگی

مرد یک روز آن سگش از گشنگی

چونکه چوپان دوست داشت آن را زیاد

قبر او را بین مسلمین نهاد

آن خبر پچید آن روز دست به دست

عاقبت   در محکم قاضی نشست

تا شنید قاضی این کار خطا

حکم داد چوپان بسوزد زین گناه

دید چوپان حکم او سنگین بود

چاره این حکم بس تمکین بود

گشت چوپان در بند واسیر

رو به قاضی کرد وگفت جان ایر

این سگ من ثروت بسیار داشت

توی این دنیا جز من کس نداشت

کرد بر من وصییت این سگم

حیفم آمد آن وصیت را نگم




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها